توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد. اینقدر زیاد و پیچیده که من فرصت نکردم در موردشون چیزی بنویسم. سفری به گرگان و مشهد داشتیم و بعد از یک هفته که برگشتیم هر سه شدیدا مریض شدیم . بعد که کمی بهتر شدیم پسرم مجددا مریض شد که علتشم شنا در آب آلوده بود و دو هفته مهمان بیمارستان بودیم. بعد از اون دو- سه هفته ای مهمان مامان جون و بابا جون شدیم و بعد دوباره برگشتیم تهران. در حقیقت دو ماه اول تابستان ما به سفر و بیماری های ناشی از سفر گذشت. الان ماه محرم هست و من و پسرم مرتب جلسات رو شرکت می کنیم. خیلی دوست دارم پسرم تو محیط دوست داشتنی و با ریشه مسجد بزرگ بشه. با بچه ها بیشتر بازی میکنه و متوجه جو جلسات نیست ولی می دونم که آهسته آهسته تو ذهن کوچکش جا میگره و خاطره هایی براش میسازه که همه عمرش رو تحت تاثیر قرار میده. برای پسرم پیراهن مشکی خریدیم و این چند روزه می برمش مسجد و تنش میکنم.
به یاد پنج سال پیش که باردار بودم ولی نمی دونستم دنبال دسته حرکت میکردم و شمع توی سقاخونه روشن میکردم. به تصویر اباعبداله و حضرت ابالفضل نگاه میکردم و مبهوت بودم. یاد شیرکاکایو هایی که مامان اون شب برای ما خرید. یادش بخیر.
بیست و پنج شهریور نود و هفت . هفت محرم
پسرم ,شدیم ,میکردم ,هفته ,سه ,ولی ,میکردم و ,و بعد ,بعد از ,میده برای ,رو تحت
درباره این سایت